دسته: مجموعه شعرسروده معصومه بهمنی جونقانی

شهر

من می روم ولی چشمی منتظرمن نیست من می روم بی آنکه شهردرانتظارمن بیدار بماند شهر همه خالی است همه سکوت است وشبگیر سراسر خاموشی وتنهانقطه روشنش همان تاریکی است. من این شهررانمی خواهم...

خدامرا می خواند

آنگاه که جانمازبلوغ کسترده می شود دردمندانه دستهایم رابه سوی خدا می کشم تاستاره ای ازآسمان نیایش بچینم سرار احتیاج می گردم وقتی که تابی نهایت می گریم سجده هایم طولانی می شود وپیشانیم...

بایدرفت

حجم گلویم رابغضی سنگین احاطه کرده است نفسهایم دراوج سرمانویدی از زیستن می دهد ((به رفتن من اگرعشقی زنده می ماند)) بایدرفت… باید سکوت راسربرید وفریاداشتیاق پیوستن براورد باید پونه ها رادردشت سینه ها...

مه اندوه

پرندگان اسارت ناامیدی شلاق می خورند وما همچنان بی تفاوت به تماشای زخمهاتشان نشسته ایم افسردگیبراتاقکوچک ذهنمان گسترده می شود وپنجره خیالمان بیمه بازبه تماشای دوری نشسته است زمانی است بسیار دور مهیج تااینک...