مه اندوه
پرندگان اسارت ناامیدی شلاق می خورند
وما همچنان بی تفاوت به تماشای زخمهاتشان نشسته ایم
افسردگیبراتاقکوچک ذهنمان گسترده می شود
وپنجره خیالمان بیمه بازبه تماشای دوری نشسته است
زمانی است بسیار دور
مهیج
تااینک که جوانه های یاس می رویند
حصاری ازتعصب ونفرت میانمان فاصله میاندازد
ودیدارهایمان رامحدودمی کند…
مه اندوه خوشبختی مان رافراگرفته است
ومیانمان جزنیرنگ نیست
ودوستی هابه هم شبیهند
وتکرارباران بیاحساس عذاب آوراست
سوش نسیم پشی کوههای ستبرجاحت میزند
وماهم چنان خاموش لب فروبسته به تماشا نشسته ایم…
***