مجموعه شعرسروده معصومه بهمنی جونقانی

((برای آنهاکه دوستشان دارم))

برایت شهر خواهم ساخت

آنگاه که دستهایت پی عبورعشق روانه آسمان می گردد

آنگاه که کودک چشمانم.کوچه های انتظاررابارانی می کند

وآن زمان که سایه مرگ تصویررویایی مرا درهم می ریزد…

تقدیم به چشمهایی که آبی،به رنگ پاک دریایند

به دستهایی که پر ازصداقتند

وقلبهایی که برای هم می تپند

((صدای تو صدای باران))

صدای باران دوباره می آید

به گوش امشب هم بجز خیال باد

ترانه و شوری دیگر نمی آید

صدای پای باد

صدای رعد و برق

خیال عشقت را به یاد می آرد

هوای باران هم هوای عشق توست

در آن دیاری که صدا نمی آید

صدای تو این بار صدای باران است

گرفته غمگین است

در این شب پر درد

غم تو سنگین است

صدای اوازت به یاد باران است

و این تب بسیار ز باد و باران است

ز چشم بیمارت بجز سرشک اشک

به کوچه های شب صدا نمی آید

صدای باران کو؟

چرا نمی آید؟

به گوش من امشب

صدای زیبایش

اگر که بیدار است

چرا نمی آید؟

***

((بدون مادر))

صبح آن روز که بار آخر

مادرم چشم به چشمانم دوخت

یک غزل در پس اندوه نگاهش دیدم…

از کنارم برخاست

راه افتاد به سوی خورشید

وقتی از کوچه ی چشمانم رفت

بغضی از محنت و غم بدرقه ی راهش بود

مادرم زیبا بود و همیشهپس ان چهره ی غمبارش هم غزلی پیدا بود

مادر رفت و تنها ماندم

خانه ام ساکت شد. پشت هر پنجره رازی مرموز

از تن خسته ی او پیدا بود

پدرم تنها شد، من به خود می گفتم

زندگی خالی شد، زندگی بی نفس گرم

بدون احساس زندگی خالی شد…

***

((مهتاب امشب))

دلم خواهد گرفت امشب

اگر مهتاب بر چشمان احساسم نتابد

دلم خواهد گرفت امشب

اگر باران چشمانم نبارد

ومن امشب

نگاه بی پناهم را

صدای بی زبانم را

کجا خالی کنم از عشق؟

و اینجا زیر چتری از درخت بی گل و بی برگ

کجا لختی ببندم پلکهایم را

نمیدانم؟!

نمیدانم که دستانم چرا خالی شد از احساس؟

چرا درقلب خود جایی برای رویش پیچک نمی یابم؟نمیدانم؟

من اینک خالی از هرگونه اوازم

و جز مشتی غزل نمی خواهم

و این دستان مهتاب است

که می بافد سبز از امید

به تن پوش نیایش

به احساس قشنگ وسبز آرامش

فقط امشب بیا مهتاب

که درعمق نگاهم جای تو خالی است

وتنها رنگی از بودن به افاق بلند قلب من باقی است

***

((رنگ زرد پاییز))

روزها در گذرند

برگها می ریزند

تن عریان درختان پیداست

نغمه ی بلبل سرمست خزان گیر شده است

چه چه چلچله ها پیدا نیست

کم کمک موج خروشان صدای باران

از نم ماسه ی ساحل پیداست!

دستها خسته شدند

قلبها می میرند

رنگ نارنجی برگ گل یاس

چشم پروانه عاشق را می ازارد

فصل پاییز به راه است انگار

همه می گویند

پاییز قشنگ است

رنگ زردش زیباست!

کاش می شد همه میفهمیدند

بغض پاییز ز مغرب پیداست

فصل پاییز به راه است انگار؟!..

ذرش هم پیداست

برگ اذر زرد است

زرد نفرت باری است

زرد دوری و خداحافظی است

رنگ بی مادریم هم زرد است

فصل پاییز که گفته است قشنگ است؟

باز هم خاطر من می رنجد

باز هم کاغذ دفتر این بار

رنگ پاییز به خود می گیرد

کاش می شد همه میفهمیدند

رنگ مادر سبز است

رنگ بی مادری هر فرزند

مثل پاییز به رنگ زرد است

***

((می روم خیلی زود))

می روم خیلی زود

پیش ازآن روز که بمیرد خورشید

که بگیرد مهتاب،میروم خیلی زود

در نسیمی که نباشد مسموم

که نروید خاری . که نباشد یاری

می روم خیلی زود

دستهایم به پریشانی رقص آمده اند

چشمهایم پی امید به راه می افتن

رفتنم خالی نیست

توشه هایی دارم

شعرها می خوانم

یک سبد مملو از عطر بهار

یک غزل سرشار از عاطفه ها

گرچه قلبم خالی است گرچه شعرم پر ابهام غم تنهایی است

می روم خیلی زود….

***

((سوی چشمان خدا))

فرصتی یافته ام

سفری خواسته ام

سفری تا ماندن((خواستن))باریدن

سفری تا آن سو

سوی چشمان خدا

سفرم بیداری است

دستهایم پرسوغات خجالت مانده است

کیفم از جنس حصیر و گل نقش قالی است

جا نمازم جاده است

مقصدم اوج خدا

و نگاهم به فراسوی نیازم باقی است

وزمان باقی نیست

فرصتی بایدیافت

کوله باری برچید

سوی آغازی رفت که از آن زنده شدیم و به آن برگشتیم

سوی چشمان خداسفری باید کرد…

***

((در انتظاربازگشت))

چشمهای از شکوه دیدار تو خالی بود

شیشه های نگاهم را دوباره پاک کردم

شاید قلبم به پنجره ی چشمهای تو گره بخورد

حضور تو برایم روشن بود

وآمدن تو مانند بهار

تداعی تازگی بود

من به دنبال قطره ای عشق بودم

تا دریایی از زندگی بسازم

من به دنبال نقطه ی اغازی بودم

به دنبال نقطه شروعی که مرا به بوی محبت تو می آمیخت

و آمدن توبرایم نویدی بود تا به زندگی برگردم

تو آمدی

هم چشمهایم ترا دیدند

وهم احساسم ترا درک کرد

اما آنچه برایم سنگین بود

بی رغبتی تو از این دیدار بود

من ترا دیدم بی آنکه لحظه ای در دید چشمهای تو باشم

من ترا دیدم

بی آنکه دستهای تواز گرمی صداقت به دستهایم گرما ببخشد

این چه آمدن بود؟!

چه بازگشتی که بی پاسخ به سلام آشنایی

مرا ترک گفت؟

و اینک که دوباره به امروز گره خورد

بی اعتنا به تمام گفته هایم سر بر گرداند و گم شد

آن روز که به نیاز پاسخ سلامی

دستی برایت افشاندم

تو بی هیچ توجهی به اکراه چشمهایت را بستی

تا به سبب حرمت دوستی مان شاید پاسخی گفته باشی

من سراسر نیازمند دیدار تو بودم

بی آنکه لحظه ای قلب گرفته ی تو برایم بتپد

چقدر سنگدل و بی ریا می فهماندی

که محتاج سلام های بیگانه ی من نیستی؟

ومن چه سرسخت پای وعده هایمان ایستاده بودم

تا تو بازگردی

و هنوز هم در انتظار تلخ بازگشت تو نشسته ام…

***

((خلاصه خوبی ها))

هنگامی که پرتو خورشید

قلب آسمان را می شکافد

و در نهایت آرزو به دل خاک می تابد

هنگامی که چشمهای دریایی من

با حضور کبوتران چون حرم عشق پر می شوند

و امتداد تمنا را به وصال می رساند

در تلاطم طوفان دریایی که بین لحظه هایمان فاصله می اندازد

ز پشت شیشه های غبار گرفته از اندوه

و در جوشش یک دریا سادگی

تنها یک لحظه دیدن تو برایم کافیست ماد ر

تا مرا میهمان لحظه هایخوشی کند

تو که چشمهایت خلاصه ی خوبیهاست

پیشانیت سرزمین آرزوهای ذوب شده است

و دستانت تنفس صبح در انتهای یک شب بارانی است

احساس حضور تو در قلب من

یخهای پنهانی آب کرده ی قلبم را از چشمان بی توقع پروانه سرازیر می کند

و دستانم را به شوق پیوند سوی تو می کشاند

((دوستت دارم))را در نهایت احساس

تقدیم پنجره ی پر از خاطرات می کنم

و تو را در بی نهایت زندگی سوار بال لحظه های پر محبت خویش میکنم

اگر بخواهی و آرزو کنی

برای پروازت به اوج ابرهای نقره ای اسب سفید بالداری می آورم

و فرشته ای را می خوانم تا تو را به جهان دل خوشیها دعوت کند

چه میشد مگر آن روز بین قلب هایمان پل پیوند می زدیم

و صمیمانه یکدیگر را می خواندیم

تاهیچگاه زیر آوار فراموشی

گم نمی شدیم…

***

((سفر تو))

تو رفتی تجربه ی تلخ شکست آزمون زیستن را پذیرفتی

بال و پر گرفتی و به دیاری نا آشنا پرواز کردی

و قلبت را جایی مدفون کردی که آب وخاکش غریب بود

خواستی باشی

خواستی بفهمی

این چه رفتن بود

بی بازگشت!..

بی آنکه لحظه ای قلبت برای زادگاهت بتپد

چشمهایت پشیمانند

دستهایت شرمنده ی بی عاطفگی است

میدانم که در تمنای وصال پر میزنی

اگر راه بازگشتی باشد

رفتن تو لحطه هایی را ساخت

که به غم بیشتر است

سفر تو خیال پرواز به قصر آرزوها بود

و اینک در راه بی بازگشت

قطرات لرزان اشکهایت

بدرقه ی خاطرات گذشته است…

***

((ایینه ی دیدار))

گوش کن!

صدای بال کبوتران حرم عشق را می شنوی

که از انتهای قلبهای خواستنی بر می خیزد

و وداع پروانه ها را به تماشا می نشینند

سوختن شمع را میبینی؟

که از بازگشت میهمانی چشمها باقی است

واشک های نسترنی که به پای او فرو می ریزند

اوج مهربانی را حس می کنی؟

آنگاه که دریا دریا اخلاص به ساحل دل دادگیت می ریزد

آن زمان که تبسم شیرین خاطرات لبهایت را نقش می زنند

اطلسی وشمعدانیها را در کدامین جهت می یابی؟

وقتی که دست تنگ شقایق ها ارمغانی برای گلدانها نمی یابد

خدا را کجا جستجو میکنی؟!

در حالی که اشتیاق دیدارش در قلبها زبانه میکشد؟

او را کجا دیده ای؟

آنگاه که بلوغت را نادیده گرفتی وناشکرترازسنگهای دریاشدی؟!

گوش کن؟!

همه تو را می خوانند

همه تو را می خواهند

و دست نیاز تورا به آیینه ی دیدار خدا نزدیک می کنند…

***

((مه اندوه))

پرندگان اسارت ناامیدی شلاق می خورند

وما همچنان بی تفاوت به تماشای زخمهاتشان نشسته ایم

افسردگیبراتاقکوچک ذهنمان گسترده می شود

وپنجره خیالمان بیمه بازبه تماشای دوری نشسته است

زمانی است بسیار دور

مهیج

تااینک که جوانه های یاس می رویند

حصاری ازتعصب ونفرت میانمان فاصله میاندازد

ودیدارهایمان رامحدودمی کند…

مه اندوه خوشبختی مان رافراگرفته است

ومیانمان جزنیرنگ نیست

ودوستی هابه هم شبیهند

وتکرارباران بیاحساس عذاب آوراست

سوش نسیم پشی کوههای ستبرجاحت میزند

وماهم چنان خاموش لب فروبسته به تماشا نشسته ایم…

***

((بایدرفت))

حجم گلویم رابغضی سنگین احاطه کرده است

نفسهایم دراوج سرمانویدی از زیستن می دهد

((به رفتن من اگرعشقی زنده می ماند))

بایدرفت…

باید سکوت راسربرید

وفریاداشتیاق پیوستن براورد

باید پونه ها رادردشت سینه ها رهاکرد

تاعطردل انگیزشان دوستی راعطرآگین کند

باید رفت…

وشعری نوشت که درحصار تن آدمیان باقی بماند

ولالایی شب کودکان پرازاشتیاق شد

بایدگذشت

ازآنچه بایدبگذریم

خوادآنچه راکه نغمه ی سکوت دلگیر تنهائیمان است

ونوشت آنچه راکه دعوتی برای شب شعراست

***

((بی قرارلحظه ها))

برایت شعر خواهم ساخت

آنگاه که دست هایت پی عبور عشق روانه ی آسمان می گردند

ونسیم را به پریشانی گیسوان روزگار فرا می خوانند

برایت شعر خواهم ساخت

آنگاه که به تمنای فرصتی ایستادن

دستهایت رابه شاخه های شکسته ی قلبم تکیه داده ای

وتوراجائی خواهم برد

که لحظه های آسمانش آبی وستارگانش طلائی باشد

وبدون توآسمانی اگربه قدرستاره هایش هم صورت مهتابی داشت

باز هم شام تنهائیم تاریک بود وچراغی ازامیدبرقلبم نمی تابید

برایت شعر خواهم ساخت

آنگاه که کودک چشمانم

کوچه های انتظاررابارانی می کند

وآنگاه که بی قرارتحظه های خوشی ام توراخواهم خواند

وآن زمان که سایه ی مرگ تصویر رویائی مرادرهم می ریزد

برایت شعر خواهم ساخت

برایت خواهم ساخت

***

((ابدیت))

من ازل را شناختم

ازنفسهای پی درپی

ازآنکه گفت:

باش واوبه وجود آمد

ازرانده شدن آدم ازبهشت

از خویشی که زمین را برکت گندم کاشت

ازحس غرورآمیز پدری که پدرشد

وعاطفه ی مادری که مادر شد

من ازل راشناختم

دانستم که جاودانگی هست.عشق هست

من ازازل آنچه رادیدم که باید می دیدم

وآنچه راشنیدم که باید می شنیدم

ازل رابه آبی شناختم

که صورت تلخ وترک خورده ی زمین را تر می کرد

ودرختی را دیدم که ایمان بار می داد

من ازازل.ازبودن چیزی شناختم که می گفت:

((اکنون دیگرتکرارنمی شود))

ولحظه ها فقط یک بار می آیند

غنچه هایی را می دیدم

که آرزوی بزرگ گل را داشتند

من دفتری می دیدم

که پر بوداز بوی غبار آلود خاطرات

دختری می دیدم

که اشتیاق بلوغ برسجاده ی نیایشش جاری می شد

من پسری می دیدم که از غرور ریشه ی جوانمردی می زد

من ازازل حسی را شناختم که به ابرها متصل بود

به ستارگانی که گاهی می درخشیدندوگاهی نبودند

به آسمانی که رنگ آبی آرامش داشت

وبه زمینی که خاکی بودنش زیباست

من ازازل ابدیت را شناختم

ابدیتی که به جاودانگی معنا می گرفت

وبودن.

ابدیتی که به آسمان راه میافت

وستاره ی انتهارابه من نشان می داد

ومن فهمیدم که پایان راه است

وآنچه که از قبل فرستاده ایم

و آنهارا گم کرده ایم

اینک باز خواهیم یافت

درابدیتی که جاودانه است…

***

((نماز))

زنی که سجاده اش رابر نگاه کودکش می گستراند

ویاسهای اشتیاق رابرخاک اخلاص می پاشد

آماده می شود تادورکعت عشق بخواند دانه های تسبیح رابه اعتقاد می شماردودستهای نیایش رابه سوی معبود می کشاند

وخدا باتمام رحمتش

اورامی پذیرد

***

((خدامرا می خواند))

آنگاه که جانمازبلوغ کسترده می شود

دردمندانه دستهایم رابه سوی خدا می کشم

تاستاره ای ازآسمان نیایش بچینم

سرار احتیاج می گردم

وقتی که تابی نهایت می گریم

سجده هایم طولانی می شود

وپیشانیم برمهریگانگی اش باقی می ماند

قلبم را اخلاص شکاف می زند وزبانم به ستایش می گشاید

تکه های وجودم به سویش می دوند

ومسیرنگاهم به رکعت های عشق شکسته می شوند

ذهنم آشفته است تا جمله ای بیابد

وقلم احساسم پی تازه های کلام می دود

آنگاه که خدامراسوی خود فرامی خواند آنگاه که خدامرامی خواند

***

((غفلت))

صدائی است غریب

آکنده از بی هویتی

نامفهوم لابه لای صداهاگم می شوند

نا آشناست این وازه ی تلخ وسنگین

نمی دانندانسانها که خفه شده اند درعصرزمان

نمی دانندکه فریادشان گلو بریده است

صدائی است به رنگ خون

تشنه ی جرعه ای ازلحظه های فریاد

قلب تپش مرده است

پریشان شده است اوضاع همیشه سکوت صدا

نمی فهمند انسانها که گرفتارند

وسنگین است حجم کارهایشان

یادشان رفته است که تولد کجاست؟

گم کرده اند که کجا بیابند عشق را؟!..

نشاط قطره قطره ذوب شده است

وبسیارند دل شکستگی ها!

نیکی ها فراموش شده اند

وپلیدی هاپرواضح فریاد می زنند

صدائی که گرقته است

که آهنگی برای ناخوشیها می نوازد

نمی بینندانسانهاکه ریشه هایشان می سوزد

وفرازخوشبختی شان فرو می ریزد..

***

((شهر))

من می روم

ولی چشمی منتظرمن نیست

من می روم

بی آنکه شهردرانتظارمن بیدار بماند

شهر

همه خالی است

همه سکوت است وشبگیر

سراسر خاموشی

وتنهانقطه روشنش همان تاریکی است.

من این شهررانمی خواهم

زیرا می دانم

غم انگیز ترین غروب هارا دارد

من میروم

وتپشی ازنبض رودخانه هابه گوشم می رسد

ازآنچه پاکی وصفاست

چیزی درشهربرایم باقی نمانده است

حتی ازبدی هایش هم

مردم همه عاشقند

اماخود شهر

چیز دیگری است

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *