بی قرارلحظه ها
برایت شعر خواهم ساخت
آنگاه که دست هایت پی عبور عشق روانه ی آسمان می گردند
ونسیم را به پریشانی گیسوان روزگار فرا می خوانند
برایت شعر خواهم ساخت
آنگاه که به تمنای فرصتی ایستادن
دستهایت رابه شاخه های شکسته ی قلبم تکیه داده ای
وتوراجائی خواهم برد
که لحظه های آسمانش آبی وستارگانش طلائی باشد
وبدون توآسمانی اگربه قدرستاره هایش هم صورت مهتابی داشت
باز هم شام تنهائیم تاریک بود وچراغی ازامیدبرقلبم نمی تابید
برایت شعر خواهم ساخت
آنگاه که کودک چشمانم
کوچه های انتظاررابارانی می کند
وآنگاه که بی قرارتحظه های خوشی ام توراخواهم خواند
وآن زمان که سایه ی مرگ تصویر رویائی مرادرهم می ریزد
برایت شعر خواهم ساخت
برایت خواهم ساخت
***